بی غبار آمدهام پیش تو آیینه شوم
تا خودت را به تماشا بگذارم بروم
تا رسیدن به قرار ازلی راهی نیست
پا اگر بر سر دنیا بگذارم، بروم
سهم من از همه عشق همین شد که گلی
گوشهی خاطرههایت بگذارم، بروم
پ.ن؛
هر چه خواستم حرفم گفتنی نبود، انگار برای این بخش از احساسات کلامی نساختهاند یا به قول فرشتگان "قالوا ماذا قال ربکم، قالوا الحق"
مدح تو کی با سخن کامل شود
وحی باید بر قلم نازل شود
《همیشه حرف دلم با تو نیمه تمام گذشت...》
سلام یوکا؛
دلم برای تو تنگ شده بود.
فردا میروم.کجا؟ فراتر از ترسم. امروز دوتا از همکلاسیهایم داشتند در مورد هدفشان حرف میزدند. من نمیدانم چه هدفی دارم. فقط دلم میخواهد بنویسم. و از اینجا بروم. خیلی میترسم.
یابلو.
هو
از نظر روحی نیاز دارم چند روزی موبایلم را خاموش کنم، و بی خبر بروم جایی که هیچکس فکرش را هم نکند. بروم با خودم سنگ وا کنم، بروم برای آدم های زندگی ام دلتنگ شوم، که قدرشان را بیشتر بدانم... بروم از هیاهوی درس و بحث و کار جدا شوم، بروم خلوت کنم، یک نفری با خودم، با کتاب هایم، با روز های دور مجردی ام. نیاز دارم از این چیزی که هستم فاصله بگیرم. می خواهم لپ تاپ را بزنم زیر بغلم، و هر روز بروم یک گوشه در کتابخانه ی خلوتی بنشینم و ساعت ها بنویسم. نیاز دا
دوست خوبم، هاتف، به مناسبت روز وبلاگ نویسی فارسی با من یه مصاحبه انجام داده که امیدوارم بشنوید و لذت ببرید:)
این مصاحبه به من که خیلی چسبید و کلی کیف کردم، خوشحال میشم بشنوید و نظر بدید.
+ من سعی کردم برای همه آدرس جدید رو بفرستم، اگه کسی رو فراموش کردم، بگه تا براش بفرستم، چون احتمالا جمعه این وبلاگ رو کامل میبندم.
++تیتر از سید علی صالحی
+نیلوفر جان نمیتونم ایمیل بفرستم،اگه میشه یه راه دیگه بذار تا آدرس رو برات بفرستم.
وقتی پا به این خوابگاه گذاشتم همینقدر دلم گرفته بود که حالا گرفته...حالا که آخرین شب بودنم در اینجاست...من چهارسال در این شهر فقط زندگی نکردم...من بزرگ شدم،تجربه کردم...آدم دیگری شدم...این روزهای آخر هرکجای شهر که پاگذاشتم یاد خاطرات بیشمارم می افتادم و تازه میفهمیدم که چقدرها در این شهر ریشه دوانده م...که سخت است اینکه این آدمها و این فضاها را بگذارم و بروم...و تازه بروم در شهر خودم که حس میکنم غریبه تر از این حرفها شده م با کافه ها و کتابفروشی ها
قصد دارم قدم در راهی بگذارم که فقط خدا می تواند من را به پایانش برساند
راهی زیبا و شاید شیرین و سخت
30 سال زندگی و درجا زدن ؛ حالا من قدم در راهی جدید گذاشته ام.
میخوام شرح تلاش هام رو ثبت کنم و آهسته آهسته این مسیر زیبا را تا آخر بروم .
ان شاا...
میرود، دنیایم میافتد روی سرازیری یک نواختی،فرو میروم توی کتاب هایم.احساس میکنم هیچ چیزیِ جدیدی برای اتفاق افتادن نیست، خیلی وقت است. دلم هیجان میخواهد، لذت کشفی تازه، آدم های جدید و کارهای نو.
رخوت وجودم را پر میکند. دلم میخواست میتوانستم کوله پشتی ام را بردارم و بروم. بروم و جهان را به جای خواندن ببینم. آدم ها را دانه دانه سر بکشم. دلم میخواهد بروم و هر کجا دیدم روزمرگی دارد دنبالم میکند باز در بروم. بروم و قدم هایم را بگذارم روی خ
هو المُفر ...
تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم... بروم... نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم... من... خسته... از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها... خسته از همه رسیدن ها... خسته... از حالت تکراری چشم ها... خسته... از ضربان یکسان قلب ها... خسته... از همه چیز... فقط می خواهم بروم... بدون مقصد... و شاید حتی بدون مبدا... تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم...
نه... من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام..
سهشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸ / ۹ ژولای ۲۰۱۹
تابستان شده و هیاهوی
جیرجیرکها توی علفزار خشکیدهی پشت دیوار یک دم هم قطع نمیشود. هوا گرم است و از
گرما خوشم نمیآید، بدخلق و عنقم میکند، نمیگذارد روی کارم تمرکز کنم و مدام دلم
میخواهد پا بشوم و دور اتاق برای خودم بچرخم و بیفتم روی تخت و زیر پنکه دراز
بکشم.
جیرجیر این حشرات اما مثل
نویز لاینقطع رادیو توی سرم میپیچد و گرمای خشک هوا همچنان آزارم میدهد. دلم میخواهد
به جایی ساکت و سرد فرار کنم، بدو
او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
ادامه مطلب
همه ارزویم، چه کنم که بسته پایم؟!
دچار استیصال می شوم ... کاش می توانستم پی دل تو بروم ... کاش می توانستم پی دل خودم بروم ...
چند قدم مانده تا رهایی؟! چند قدم مانده تا درک حضور تو؟! چند قدم مانده تا اغوشت؟!
تو فقط اذن بده به دیدارت، تو فقط بگو بیا ...
دل می کنم از هرچه هست...
قرنطینه کم کم دارد باعث می شود بروم سراغ کارهایی که تا به حال انجام نداده ام!
قرار بود تکلیفی که استاد واحد هنر برایمان داده است را بر عهده یکی از هم اتاقی هایم بگذارم و او برایم خطاطی بکند. اما بیکاری این روزها باعث شد که با کمک یوتیوب جان، خودم دست به کار شده و این بشود نتیجه کارم:
بیایم بنشینم توی سایت دانشکده ی مهندسی. بین این همه دانشجو که یا دارند کد می زنند، یا مقاله ی انگلیسی میخوانند یا درگیر واحدهایشان هستند، بروم سراغ وبلاگم و نظرهایش راتاییید کنم و باز فکر کنم... یک پست بگذارم تا حال و هوای این روزهایم ثبت شود. که شاید کسی رد شد و خواند و خدا کلید را گذاشت لابلای واژه های او تا برایم چیزی بنویسد و ...
امید داشته باشم که بالاخره تمام میشود و رنج های جدیدی آغاز!
به این فکر کنم که وقتی قاشق ها را دادند* ، رویم بشود رو
صبح که پایم را توی بخش گذاشتم دکتر د یک مشت درشت بار همهمان کرد، همان دعواهای الکی همیشگی. دیروز دو ساعت و نیم منتظر همین آقای دکتر بودم که باعث شد به بعضی برنامههام نرسم. دو بار مجبور شدم بروم پیش خانم پ برای حضوری زدن چون بار اول احتمالا کافی نبوده و سرکار را راضی نکرده! یک تبخال زدهام که حالا در مراحل آخرش است و گوشهی لبم را زشت و بدرنگ کرده و حالا زشتیش به درک، مثل چی میسوزد و اذیت میکند. برای یک کاری سیصد چهارصد تومان پول احتیاج دا
اهنگ موردعلاقه ام را درحالی گوش می دهم که مانده ام چه کار کنم، چه برنامه ریزی بریزم برای روزهای در پیش رو.فکر پشت فکر، مغزم از شدت فکر کردن در حال سوختن، جزغاله شدن و درنهایت خاکستری که با یک طوفان ذهنی پخش خواهد شد!
اخر کجای دنیا این همه لحظه ای تصمیم میگیرند؟ شب خوابیدند بیدار شدند آزمون ۱۸۰واحدی گذاشتند، حالا هم دم به دقیقه تاریخش را عوض میکنند. من اصلا هنوزهم باورم نمیشود آن همه تصورات ذهنیم به فنا رفته باشند.پنجشنبه ای که قرار بود روز ره
ابرهای تیره آسمان زندگیام را پوشانده. خستهام. تعطیلات فرجهها را از شنبهی هفتهی پیش برای خودم آغاز کردهام و بیشتر از ده روز میشود که کلاسها را شرکت نکردهام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شدهام. حضور در خوابگاه را هم نمیتوانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمیدانم راه درست و غلط کدام است. خستهام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بیهدف سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمیدانستم کجا باید بروم. نمیدا
مرد همسایه آواز می خواند. به لطف در و دیوار های نازک تر از کاغذ صدایش توی راهرو ساختمان اکو می شود. شعرش نامفهوم و گنگ است ولی صدایش زیباست. سکوت می کنم و به نوای آهنگین صدایش گوش می دهم و تصور می کنم چه شکلی است. شکم گنده و با کله ای خربزه ای شکل که ته خربزه اش یک مشت موی سیاه گذاشته بماند که اسمش را ریش بگذاریم! یا ...
می دانم جوان است چون بچه ندارند، چون زنش را دیده ام که نوعروس است و به شدت مغرور. پس می باید جوان باشد.
در همین فکرهای مهربان بودم ک
دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
| زنده به گور _ صادق هدایت |
«ﺑﺎﺭﺑﺎﺭﺍ ﺩ ﺁﻧﺠﻠﺲ» ﺩﺭ ﺘﺎﺏ «ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﺯﻧﺪ» می گوید:
ﺍﻭﻝ ﺩﻟﻢ ﻟ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﺑﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺑﺮﻭﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻣُﺮﺩﻡ ﻪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻨﻢ ﻭ ﺳﺮ ﺎﺭ ﺑﺮﻭﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﻡ!
ﺑﻌﺪ ﻫﻤﺸﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻪ ﺑﻪﻫﺎﻢ ﺑﺰﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺎﺭ ﺷﻮﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻪ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷ
سه روز مستمر است در حال نوشتنم. صبح با استرس تعویق کارهایم از خواب بیدار میشوم. همین طور که چشمانم را باز میکنم، کیف لپ تاپ را با دستم جلو میکشم و سرم را از روی بالشت برمیدارم و به جایش لپ تاپ را میگذارم. تق تق تق چیزهایی که ته ذهنم شناور هستند را روی صفحه میآورم و یکی یکی جلوی پروژههایی که باید بنویسم و ایمیل کنم را خط میزنم.
شبها با چشمانی دردآلود و دستانی که سر انگشتانش پینه بسته پتو را روی خودم میکشم و میخوابم و حتی در خواب
حالت آشفتہ زن همسایہ محمد را نگران ساخت و گفت: چہ شده است؟ خانم احمدے!
اشڪ در چشمان زن همسایہ نمایان گشت؛ او اینبار با آشفتگے تمام گفت: پروانہ پروانہ ...
-پروانہ چے؟!
گریہ و شیون خانم همسایہ بالا گرفت او کہ دست و پاے خود را گم ساختہ بود سراسیمہ حال جواب داد: صبح کہ رفتہ بودم درمانگاه براے رضا دکتر نسخہ ایے براے او پیچید و گفت کہ باید از این داروها بہ او بدهم. دم عصرے مےخواستم بہ داروخانہ بروم تا داروهاے او را بگیرم کہ یکدفعہ حالش خرابتر
همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دا
می روم که بروم آموزش ببینم تکلیف این دو واحد عمومی این ترم چه می شود! حقوق سیاسی و اجتماعی در اسلام با یک استاد خوب که روز های سه شنبه اش لغو شده و باید بروم ببینم می شود روز های یکشنبه بروم سر کلاس یا نه! ... برچسب این نیم سال را هم هنوز نزدم روی کارتم. اگر این دو واحد حذف شود، دوازده واحدی میشوم و این ترم هم حذف می شود! مثل حرکت سقل جِیشی ای که ترم پیش زدم! امتحان درس های اختصاصی ام را شرکت نکردم و بخاطرش راهیان نور را از دست دادم و تنبیه شدم و سر ا
راستش را بخواهید فرار میکنم. از خودم فرار میکنم. از نوشتن فرار میکنم. از روبرو شدن با دیگران فرار میکنم. از انجام دادن کارهایم فرار میکنم. پشت گوش میاندازمشان. اعصابم خط خطی شده. حوصلهی هیچکس را ندارم. دلم اتاقم را میخواهد. دلم سکوت مطلق میخواهد. دلم تنها ماندن برای ساعتهای طولانی میخواهد. همانطور که قبل از این هر روز تجربهاش میکردم. نمیدانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمیدانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
نمی دانم برای آن احساس های گیج و ملتهب، که برایم شادی و امیدی به همراه ندارد چه نامی بگذارم. احساساتی که گاه چنان عمیق و سنگین می شوند که عملا ذهن را به خود مشغول می دارند و توان انجام هرکاری را از من سلب میکنند مثل قاتلی که به صحنه جرم باز میگردد( می گویند همه قاتل ها یک روز به صحنه جرم باز میگردند) به آن خاطرات و تصاویر که روزگاری سعی در فراموشی شان داشته ام و تا توانسته ام آنها را در میدان خاطره به عقب رانده ام و انکار کرده ام باز میگردم. همه
دلم میخواهد، شالم را کلاه کنم، بروم تا هر جا که شد. دور، دور، دور. البته دور واقعا معنا ندارد، دور از چه؟ هر جا بروم، هستم. آدمها هستند، اخلاقهای خوب و بد هست، زمین و گیاه و کاغذ و بچه هست. هر جا بروم هم احساس دوری نخواهم کرد. درماندهام و برجاینشسته.
کاش ما هم برده بودیم. با این امید بیشتر و بیشتر کار میکردیم که یک روز ارباب، یک برگ کاغذ بدهد دستمان و بگوید این سند آزادی توست، حالا میتوانی بروی هر کجا که خواستی، بروی دوردورها.
+ دوست د
دلم می خواهد به فراز آسمان ها بروم جایی که با کسانی که دوستشان دارم خوشحال و شاد باشم، دلم می خواهد از چیری نترسم و عشق را به خانه ای هدیه دهم که بسیار دوستش دارم. می خواهم بر روی پیشانیم بنویسم که عشق در سر تا سر وجود من وجود دارد و دلم می خواهد چشمانم را ببندم و تمام حرف های گفته و یا ناگفته ام را به زبان آورم. دلم می خواهد به زندگی ای که در پیش دارم عشق بورزم و خودم را از محیطی که هر لحظه بیشتر و بیشتر مرا در خودش می بلعد رها کنم. من دوست دارم هنو
بسم اللهمیخواهم به شمال مملکت بروم، سفیر #انگلیس اعتراض میکند؛ میخواهم به جنوب بروم، سفیر روس اعتراض میکند. ای مردهشور این سلطنت را ببرد که #شاه حق ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت نماید!ناصرالدین شاه قاجار(تاریخ سیاسی معاصر ایران، سید جلالالدین مدنی، ص۷۱ - به نقل از حدیث پیمانه، حمید پارسانیا)
پ.ن. هیچ... دم بچههای «عزیز» سپاه گرم... العزة لله و لرسوله و للمؤمنین.
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بینشان دعوا شود .
آن شخص نزدیک شد و از یکی از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکی از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا ا
بسم الله
به گمانم باید کمی بیشتر به خودم احترام بگذارم.
برای وقت هایی که نمی توانم کار کنم
برای این روزهایی که زیاد درد می کشم
وشب ها در کابوس هایم خودم را قطعه قطعه می کنم
باید به خودم و احساسم احترام بگذارم
به آرامشم.
به اینکه مجبور نیستم کارهایی را که از حد توانم فراتر است انجام بدهم.
احساس بی ارزش بودن می کنم
فقط به خاطر تو...
فقط وقتهایی که تو مرا تایید نمی کنی...
فقط برای اینکه من توی زندگی ات جایی ندارم.
این روزها همچنان درگیر پایان نامه ام
یک شانهی مردانه
چسبیده به شانهام. قرار شد که جای خالی تو را پر کند. نمی دانم چه شکلی است. ولی
مرد است مثل همه. هیچ کس مثل تو نیست. هر چه دقیق نگاهش میکنم جای صورتش، به جای
چشم و بینی و ... هیچ نمیبینم؛ محو است. جلوی صورت او را مه گرفته یا چشم های من!
نمی دانم. به دست هایش نگاه میکنم؛ جای انگشت های کشیده اش خالی است. خلاء است.
چطور با این مرد حرف بزنم و بگویم که جای تو را نمی تواند پر کند. بلند شود برود
جای خودش باشد. چرا شانه اش را به شانه ام تکی
وسط یکی از همان کلافگیها و خستگیها پرسیده بودم چیکار کنم با زندگیم؟ جواب داد: راحت باش، رها کن، همه چی رو.
من نمیدانم رها کردن چطوری است. نمیدانم این "همه چی" چیست که باید رهایش کنم. نمیدانم منظور از راحت بودن چطور راحتی ایست.
معنی رها بودن و رها کردنِ همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظهای که داشتم توی آن هوای سرد قدم میگذاشتم روی برگهای خیس چسبیده به سنگ فرش پیادهروی آن خیابان شلوغ و چشمم خورد به قسمت سیگار
نیمه شبها خسته از آلودگیها و صداها و آدمها و انتظارات و حرفها و معاشرتها و دویدنها و کارهای روزمره، میآیم کلیدم را توی آن قفل یخ بسته میچرخانم، درِ آن اتاق تاریک را که تو تویش در تاریکی و سکوت روی یک کاناپهی شکلاتی رنگ لم دادهای را باز میکنم و میخزم توی آغوشت، مچاله میشوم بین بازوهات، گاهی سر میگذارم روی زانوهات، گاهی دست میگذارم توی دستهات و شروع میکنم به گفتن. گاهی بی هیچ حرف و کلمهای، گاهی با یک کلمه، گاهی با
- در چه تاریخی به جبهههای مقاومت اعزام شدید و انگیزهتان جهت حضور چه بود؟ سال 93 که جنگ شروع شده بود خیلی از دوستانم را میدیدم که به عراق میرفتند و برمیگشتند، من هم خیلی دوست داشتم بروم. در ماه محرم میگفتم یا لیتنا کنا معک: ای کاش ما هم روز عاشورا با حضرت بودیم. حالا روزش رسیده که ما لبیک بگوییم. دوستی داشتم خدا ایشان را خیر دهد مرتب میرفت و میآمد؛ من هم به ایشان اصرار زیادی میکردم که میخواهم بروم عراق. گفت: خوب باشد سعی خودم را م
⚜️ببین، بیا خودت کلاهت را قاضی کن! مگر میشود من، تو را نشناسم و خاطرخواهت شوم؟! مگر میشود بیآنکه بدانم با تو بودن به چه دردم میخورد دستم را توی دستت بگذارم؟! من انسانمها! با همان مختصات عجیب و غریبی که خودت از روز اول در سیستمم تعبیه کردهای. و بعد برای آفرینش من، باز هم تأکید میکنم، منِ با همین مختصات، به خودت آفرین گفتهای.❤️حالا این من، میخواهد بیشتر بشناسدت... من اغلب فکر میکنم به تو، به خودم، به نسبتمان، به اینکه من با این
امشب باید اتاقم را تمیز کنم، احتمالا سرویس را هم بشورم. هرچند دوشنبه روز نظافت است و کسی برای تمیز کردن میآید، اما فردا مهمان دارم. نمیتوانم تا دوشنبه صبر کنم. برای ساعت ۹ تا ده شب هم ماشین لباسشویی را رزرو کردهام.
مهمانم ماریاست! هفتهی اولی که آمده بودم دعوتم کرد خانهاش، پیتزا پختیم و ساعتها حرف زدیم. فردا برای شام دعوتش کردم ولی ساعت ۳ میآید. کلی وقت داریم تا حرف بزنیم! صبح باید بروم خرید. یادم باشد بپرسم چه غذایی دوست دارد.
امر
من فقط یک راه طولانی میخواهم. یک راهی که فقط بتوانم تویش بدوم. یا اصلا میخواهم فقط یک ساعت فکر نکنم. یک ساعت با آرامش بتوانم بخوابم رها و آزاد از هر فکری. جدا از این تابلوی بزرگی که توی مغزم با حروف بولد چراغ میزند که اینجا ترسناک است. جدا ازین اتاقها که انگار همیشه یک چیزی کم دارند. جدا از مدرسه که هر صبح غم انگار میخواهد آدم را خفه کند. من فقط دلم برای آرامش تنگ شده است. من دلم فقط میخواهد به یک رابطهام نگاه کنم و با آرامش لبخند بزنم به صادقان
زندگیم شبیه بازی GTA شده. بخشهای جدیدی از نقشه کشف میشوند و جاهای جدیدی را پیدا میکنم. امروز با کتابخانه ادبیات آشنا شدم که کتابهای سینمایی هم دارد. رایگان است و مثل کتابخانه مدرسه اسلامی هنر ۱۵۰ هزار تومان هزینه ثبت نام نمیگیرد. آن قدر تمیز و ساکت و آرام است که آدم مطالعه کردنش میآید. دوست دارم بروم و پای پیج اینستایم بنویسم: این رلم با یک کتابخونه پولدار!
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید .به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم .فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست .با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ولی کسی را یارای ضمانت نبود .مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم.یک نفر برای خشن
اینکه دیروز یک پیشنهاد کار خیلی مرتبط با رشتهام داشتهام
هیچ. حتی اینکه از دیروز مرددم که تدریس را ببوسم و بگذارم کنار و بروم پی صنعت و
استرسهایش هم هیچ. اینکه امروز صبح یک موتوری با آینهاش رفت توی پهلویم هیچ.
حتی اینکه از درد به خودم پیچیدم و او فرار کرد و پشت سرش را هم نگاه نکرد هیچ.
با اینکه با دنده چهار به جای دنده عقب رفتهام توی وسایل حیاطمان و در سمت شاگرد
ماشین را 2 سانت به سمت داخل فرو بردهام و 4 جای خط و خش ناقابل روی ماشین صفر
اینکه دیروز یک پیشنهاد کار خیلی مرتبط با رشتهام داشتهام
هیچ. حتی اینکه از دیروز مرددم که تدریس را ببوسم و بگذارم کنار و بروم پی صنعت و
استرسهایش هم هیچ. اینکه امروز صبح یک موتوری با آینهاش رفت توی پهلویم هیچ.
حتی اینکه از درد به خودم پیچیدم و او فرار کرد و پشت سرش را هم نگاه نکرد هیچ.
با اینکه با دنده چهار به جای دنده عقب رفتهام توی وسایل حیاطمان و در سمت شاگرد
ماشین را 2 سانت به سمت داخل فرو بردهام و 4 جای خط و خش ناقابل روی ماشین صفر
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهمو سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :1 . به همه نمی توانم کمک کنم2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!!
نویسنده: نرگس رضوی
یک لیوان آب را در نظر بگیرید
به نظر شما وزن آن چقدر است؟
خوب، من هم بدون وزن کردن وزن آن را نمی دانم
خوب، اگر من چند دقیقه آن را نگه دارم اتفاقی نمی افتد، ولی اگر چند ساعت آنرا نگه دارم دستم به درد خواهد آمد. ولی اگر یک روز کامل آن را نگه دارم دستم فلج خواهد شد.
خوب به نظر شما من چه کنم که چنین اتفاقی نیفتد؟
درست است، فقط باید آنرا زمین بگذارم، مشکلات هم همینطورند. اگ
پس از ۲۱ سال زندگی مشترک ، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که ۱۹ سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم…آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم ولی مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده ؟ او از آن دسته افرادی
شدهام شبیه پیرمردها و پیرزنهایی که توان راه رفتن ندارند. یک هفتهای میشود که از پشت پنجره بیرون را تماشا میکنم؛ خانههای ویلایی و در کنارشان چند آپارتمان لعنتی که طی دو سال اخیر مثل علف هرز رشد کردهاند. بیشترِ روز را روی تختم دراز میکشم و کاری نمیکنم. به غیر از غذا خوردن و دستشویی رفتن و دوش گرفتن، که همهی اینها را به اجبار انجام میدهم، فیلم و سریال تماشا میکنم که در آن بین خسته میشوم و دوباره روی تخت دراز میکشم. چند بار
برای ورود به ساختمان محل کار ابتدا باید از محل حراست آنجا عبور کنم، اتاقکی کوچک که خانمی جوان اما عبوس آنجا نشسته است. روز اولی که پا به اتاقکش گذاشتم و سلام کردم، زیرلبی و با اخم جوابم را داد. رفتارش ذوق آدم را میخشکاند اما خب من آدمی نبودم که از رو بروم. هر روز صبح که پا به اتاقکش میگذاشتم بلند و پر انرژی و با لبخند سلامش میکردم به این امید که گرههای پیشانیش که شاید ناشی از ناراحتی باشد باز شود و لبخند خانم حراستِ به زعم من غمگین را ببی
آن روزهایی که تمام وقت دانشجویی میکردم، بهترین روزهای زندگیام بود. من کارهای نکرده زیاد دارم. قلبم به این راحتی آرام نمیگیرد. حواسم جمع نمیشود به کار. دل نمیدهم. هیچ کاری برای من به قدر کافی مهم نیست. فقط، گاهی، آدمها میتوانند تمام حواسم را به خود جلب کنند. آدمهایی که میتوانم ساعتها در سکوت تماشایشان کنم، میتوانم در کنارشان بنشینم و با خودم خلوت کنم. میتوانم در حضورشان احمق باشم و از حماقتم نترسم. آدمهایی که نگاهشان می
یک ماه پیش که داشتم با مهیار برنامه این سفر را می چیدم هیچوقت فکر نمیکردم یه چنین حالی داشته باشم موقع سفر. آخر چند وقت روز پیش دیدم که انگار عاشق شده است حالم واقعا بد شد وقتی این موضوع رو فهمیدم شروع کردم به بحث کردن باهاش و او مدام تکرار میکرد که الان دیگر کاری از دست من بر نمیاید و برو پیش روانشناس و حل کن این وابستگیت به من را... این مقصود تمام جملاتش بود راست میگفت ما قرار بود کم کم از هم جدا شویم و الان این کم کم ها حدود یک سال شده است. آخر چط
می دانم شما از این حرف ها خوشتان نمی آید؛ اما موهایتان برای ما یلدا نگذاشته. سر انگشت که به سیاهیشان می رسد یلدا میشود افسانه. شب آنقدر کوتاه می شود که شما پلک بزنید.
پلک بزنید؟ پیش مردمک های لرزانتان که از چله نمی شود گفت بانو! شب کدام است؟ سیاهی که بود؟
گمانم بر این است که شب از رنگش وامدار شما باشد
که پیچک های در هم لولیدهی خانهمان از مژگان در هم پیچیدهتان ریشه گرفته اند. اصلا گمانم بر این است اخم شما سیستان را سوخت بانو.
شما که نمی
دراز کشیده ام توی رختخواب و همینطور که چشم هایم می سوزد از خواب الودگی،دلم نمیاید پلک هایم را هم بگذارم به خواب بروم.امروز را نرفتم سرکار.بعد از هفته ای که سخت کار کردم و خستگی زیاد جسمی و البته بیشتر روحی که دوباره دنبالش خستگی جسمی مضاعف دارد، دیروز بعد از ظهر که دیگر مهمان های تهرانی هم برگشته بودند و جلسه را هم شرکت کرده بودم و طرح درس ها را هم از زینب و اقای شیرازیان گرفته بودم، برگه ی مرخصی امروز را پر کردم و دادم جناب مدیر امضا کرد.خانه
به نام خداوند بخشنده مهربان
سید فایز آسیایی هستم که در مورد بحث خرید دوچرخه اطلاعات بسیار کوتاهی رو در خدمتتان بگذارم .
معمولا در بحث انتخاب دوچرخه همیشه سایز بودن اندازه تنه دوچرخه با شیپ بدنی بسیار مهم هستش بطوریکه در افراد بلند قامت باید از بدنه ی دوچرخه ای با سایز بزرگ تر استفاده شود ، معمولا در تعریف سایز بدنه ( فریم سایز) frame size ' از دو استاندارد متریک و اینچی استفاده خواهد شد ،
پس این تعریف را به یاد داشته باشید هر اینچ معادل ۲۵.۴ می
غروب است. آفتابِ بیجان خیلی ساعت پیش مرا تنها گذاشت. نم باران میزند. تا انزلی را با ماشین آمدم. رو به اسکله ایستادهام. سرد است. سیگاری روشن کردهم.مادربزرگ میگفت مرد گریه نمیکند.زیر لب شعری از دووینی زمزمه میکنم. از دورهگردی چای گرفتم.صدای بوق کشتی ها را میشنوم. آخرین محموله هایشان را بار میزنند. دلم میخواهد میان یکی از این بارها خودم را پنهان کنم و خودم را جایِ یک کیسه قهوه جا بزنم. بروم جایی که زبانشان را بلد نیستم. بروم جا
روزی که دوباره وبلاگم را راه انداختم برای انتخاب اسم مردد بودم. بین اسم قبلی وبلاگم و اسمهایی که همیشه برای وبلاگ دوست داشتم و از میان همه آبلوموف انتخاب شد که هیچوقت به آن فکر نکردهبودم.آن روزها رمان آبلوموف را میخواندم و در هر بخشش خودم را حس میکردم، پر بودم از حس همدردی با آبلوموف، حس نفرت از خودم، حس نیاز به تغییر، حس گم شدن. در نهایت به جای تغییر، رمان را کنار گذاشتم و با اسم آبلوموف نوشتم و نفرتم از آبلوموف درونم بیشتر شد. همین!هرب
تمام کارهای آماده سازی شام را انجام داده ام. جایی خوانده بودم که می شود برنج را آبکش کرد و گذاشت برای بعد، هر زمان لازم بود گذاشت تا دم بکشد. برنج را آبکش می کنم و می گذارم روی گاز، آماده تا شب بگذارم دم بکشد و ببینم این روش چقدر به کار می آید. بر میگردم پشت میز. ترجمه ها مانده. نوک انگشتم می سوزد. به دست هایم نگاه می کنم. خشکِ خشکند. ظرف ها را آب داغ شسته ام. بلند میشوم، می روم توی اتاق، کرم را بر میدارم و دستهایم را چرب می کنم. دلم نمی خواهد برم سراغ
همه با دوستانشان آمده بودند. فقط من بودم که تنها بود. دور هم میگفتند و میخندیدند. قطار ایستاد. رفتیم سرویس بهداشتی. خواستم بروم تا چیزی بخرم و بخورم. قطار رفت. چهرههای غریبه و آشنا میدیدم. مردی از روبهرو، رنگ موهایش تیره بود و از پشت، روشن. با هر زحمتی که بود خودم را به قطار رساندم. آمدم سوار شوم که قطار رفت. باز هم جا ماندم. توی خواب هم از زندگی جا میمانم.
پ.ن: داشتم ظرف میشستم و به شرایط فعلی فکر میکردم. دیدم که ضربان قلبم رفته با
میلم به خواندن نه، ذوقم به کتاب ها کم شده. همین کتاب فسقلی را هم که برای خودم خریدم بابت این بود که دیدم گزیده اشعار سرخپوستی است! با این همه باید قسمتی از پولی که برای خرید ویولن تهیه میکنم را برای خرید هشت جلدی هری پاتر بگذارم کنار.
اسب چوبی هنوز هم الویت دارد! باید اوای فاخته و زنگ ها برای که به صدا در می ایند را هم بخوانم.
باید این ترم یک کوفتی تمام شود و من از شر خوابگاه و تغییر رشته و امتحانات کذایی خلاص شوم، تا تازه بفهمم با زندگی چه کارها
بعضی وقتها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالاتر بروم و غمها و دلزدگیها و نشخوارهایِ ذهنیام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلط بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه میرسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
بعضی وقتها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس... حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالاتر بروم و غمها و دلزدگیها و نشخوارهایِ ذهنیام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلت بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه میرسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به
یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کرد....یادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شود....چه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم...چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شد....چه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و...دلش خواست بزرگ شود...دلش خواست برای خودش کسی شود...گفت می خواهم بروم....دل دل کردم برای ماندن و رفتن....گفت بیا...پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ می زد....
گفتم بمان....گفت فکرهایم را کرده ام باید بروم....شاید من هم باید همراهش میشدم....کنارش
چشم های تو آبی نیستوگرنه حتمادر آنها غرق می شدمسیاه نیستوگرنه حتما درآنهابه خواب می رفتمسبز نیستوگرنه حتما در آنها گم می شدمامانه دوست دارم غرق شومنه به خواب برومنه گم شوممن دوست دارمهر صبحقله ای تازه از چشم هایت رافتح کنمو هر غروبجرعه ای از آنها بنوشمبانوی چشم قهوه ای من..!"محسن حسینخانی"
پ.ن:
تصدقت بروماصلا حواست هست کهحواسم پرتقهوهچشمهایت شدهمدام باگوشواره هایفیروزه ات بازی می کنم تاغیرت شاعرانه امقلمبه شودنگذارم از حادثهبوسه قِ
امروز به زندگی رسیدم، قهوه خوردم، کمی موسیقی گوش دادم، آواز خواندم، فیلم دیدم، کتاب خواندم و بعد از همهٔ اینها به این نتیجه رسیدم که با وجود هنر، دیگر جای هیچچیز خالی نیست حتی آدمها!
پینوشت: گفتم موسیقی و یاد چیزی افتادم که مدتهاست دلم میخواهد با شما در میان بگذارم. میشود زیباترین موسیقی بومی زادگاهتان از نظر خودتان را برایم بفرستید؟ از آن آهنگهای خاکخوردهٔ زیبا که از روزهای دور ماندهاند؟ قلب آبی یواشم برای شما اگر این لط
گفتم باور دارم ولی دلم آرام نمی گیرد. گفت آرامش را هم بخواه. آرامش را خواستم. در این نوشته ها تکرار کرده ام که تقریبا بی قراریم را قرار بخشیده اند. پنج شنبه افطاری دعوتیم. نمی خواهم بروم. صورت ها و صدا های نا آشنا و من باید لبخند زنان تاب بیاورم. نسخه ی استاد برایم این بود که خودم را مشغول کنم. آمدم فیلم ببینم. دیدم شاید امام زمان راضی به اینطور وقت گذراندن نباشند. آمدم سه تا کتابی که از نمایشگاه خریده ام را شروع کنم، یاد شنبه افتادم و احساس کردم ح
استاد قائدی یک پستی گذاشته است با عنوان "شهروند عاقل". برایش نوشتم بعضی وقتها دلم میخواهد عاقل نباشم. نه شهروند عاقل، نه همسر عاقل، نه مادر عاقل. نه فرزند عاقل و نه هیچ چیز عاقل دیگری. دلم می خواهد بی خیالِ همه ی مسئولیتهایم بروم دیوانه وار دیوانگی کنم. زیر این نظر نوشته است: این خودش عین عقل است ...
چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم
زندگی مشتاق الیه؛ آلوده به «فوت موقت»...
و برای تو، عزیزدلم! آنچنان تو را در خودم ریخته ام که اگر مرا در آغوش بگیری تمام استخوان تنم خرد میشود. من این روزها جز نوشتن کاری ندارم. در اصفهان مانده ام و هوا اینجا گاهی ابری و گاهی آفتابی است. به جز نوشتن میتوانم راه بروم، آب بنوشم، حمام بروم و خلاصه زندگی کنم. شاید هم دلم بخواهد برایت نامه بنویسم و حال این روزهایم را شرح بدهم. برای تو که دلت هوایم را نکرده است، شرح این احوال در هر صورت بیهوده جلوه می
خوشبختم...
خوشبختی داشتن کسی است ... که بیشتر از خودش ...تو را بخواهد...
و بیشتر از تو...هیچ نخواهد ...
و تو ...برایش تمام زندگی باشی...
+رمزمون همون قبلیه...
ادامه نوشته
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 19:18 توسط من و تو | نظر بدهید
تو را می خواهم...
می خواهم این بار صدای بوسه هایت را ضبط کنم...
می خواهم این بار پشت سرت راه بروم نه در کنارت...
می خواهم خودم پا جای پاهایت بگذارم تا هیچ خیابانی
نتواند جای پاهایت را در آغوش بکشد...
می خواهم فقط ب
کودکی که آماده تولد بود، نزد خداوند رفت و از او پرسید:«میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»
خداوند لبخند زد
با سلام خدمت بازدید کنندگان عزیز
این بنده حقیر با سابقه کاری معادل 15 سال و آشنا به مهارتهای ذیل میباشم و در حال حاضر در یکی از شرکت های بزرگ خدماتی لجستیک جمهوری اسلامی ایران در حال خدمت رسانیم :
1-دارای مدارک کارشناسی مدیریت بازرگانی و دیپلم IT و گواهی مربیگری بدنسازی
2-آشنا به دوره زیر ساخت شبکه ها کامپیوتری
3-آشنا به مبحث نرم افزار و سخت افزار
4-آشنا به به نصب و راه اندازی سیستم های دوربین مدار بسته
5-اجرای انبار داری و کدینگ
6-آشنا به اپراتو
نوشته بودم: ... ولی تو خوب باش. خوب که نباشی خیالم جمع نیست.بعد فکر کردم مهم نیست با من باشی یا نباشی، مهم نیست اینجا باشی یا نباشی، مهم نیست دیگری را به من ترجیح بدهی یا ندهی، مهم نیست من خوشبخت و خوشحال باشم یا نباشم. هیچ کدام اینها مهم نیست. همین که تو خوب باشی کفایت میکند.بعد فکر کردم دوست داشتنِ زیاد، آدم را تا کجاها که نمیتواند بکشاند. فکر کردم که تو یک انسان مستقلی و میتوانی گاهی خوب نباشی. میتوانی ناراحت باشی، عصبانی باشی، مستاص
س از یکی از این کانالهای خبری پیامی برایم فوروارد کرد و گفت شاید بهدردت بخوره. امریه. باید تا پایان وقت اداری امروز به آنجا بروم. یحتمل این تنها جایی خواهد بود که شرایطش را داشته باشم. تنها لطف خدا میتواند منجر به این شود که درخواستم مورد پذیرش قرار بگیرد. این امیدوار و ناامیدشدنهای پیدرپی چند وقت اخیر، بسیار ملول و رنجورم کرده. کاش این آن امیدی باشد که حرمان نمیشود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج تقدیم به بهترین معلم دنیا...میدانم وخوب میدانم،توروزی خواهی آمدکه تصاعد خوبی ها برقرار باشدوهمچنان در مکتب کلاس انتظارت عدالتراچشم به راهم بیاکه کلاس از دوریت غوغاست معلم خوبیها...روزت مبارک آقای مهربانم❤السلام علیک یاصاحب الزمان❤معلم را خاطرتان هست؟دیکته میگفت وما با ذوق مداد دست میگرفتیم ومینوشتیم...او آمد...بعد نوشتیم آن مرد آمد...همه چیز درست بود املا20میشدیمدیکته ها غلطی نداشت برای ما بیست شدن مهــــــــــــم
دقّت کردید تو ایران همه یک طوری رفتار می کنند که سرشان کلاه رفته و چون این احساس را دارند پس فکر می کنند حق دارند و باید سر دیگران کلاه بگذارند !!
اصلا طرف یک طوری رفتار می کند که طلبکار هست و تاوان همه اتفّاقات زندگیش را می خواهد از شما بگیرد !!
از مزایای خوب یا بد قرنطینه این است که دفتر خاطرات سال آخر دانشگاهم را از انباری بیرون کشیدم و دو سه شب درگیر خواندنش شدم. دقیقا همان لحظات نفس گیر پاییزانی. چقدر با جزئیات نوشته بودم و چقدر با خواندنش در گذشته رها شدم. الان که فکر میکنم اگر پاییزان را دوباره بنویسم اتفاقات، خنده ها و شادیهای بسیاری به آن افزوده خواهد شد.
یکی از آنها را در پست بعدی منتشر میکنم. دوستان عزیزی که همچنان ماهور را میخوانند خصوصی زیر همین پست کامنت بگذارند که من رم
سه چهار روز است آتش نشان ها به خوابگاهمان حمله میکنند! توی فصل امتحانات صبح تا ظهر خوابگاه را میگذارند روی سرشان. مانور مدیریت بحران را تمرین میکنند و میروند. دیروز هم نمایش کذایی شان را انجام دادند و مسئولین فیلم هایشان را گرفتند و شرشان را کم کردند.
عصر بعد از امتحان بود و خواب شیرین. آنقدر سرو صدا زیاد بود که من و هم اتاقی هایم با سردرد از خواب بیدار شدیم. سعی میکردیم به زور گل گاو زبان، خودمان را آرام کنیم.
توی ایام امتحانات، کفنما
.
.
سال دوم کارشناسی ارشد بودم. وسط پروژه پایان نامه. ماجرای ازدواجم پیش آمد. مانده بودم چه کنم. بروم به استادم بگویم من می خواهم ازدواج کنم و پروژه بخوابد؟! با خودم می گفتم اگر یک دفعه به دکتر بگویم؛ دکتر مخالفت می کند و می گوید تو اصلاً برای په می خواهی الآن ازدواج کنن؟ شرایط تو الآن درست نیست، الآن وسط پروژه ات است، پروژه ات را می خواهی انجام ندهی؟!
خلاصه یک روز دکتر را دیدم. گفتم: «دکتر یک کاری با شما دارم». گفت: «زود بگو می خواهم بروم». گفتم: «ا
اصلاً جایی نبود که بخواهم بروم و آنها را در حسرت یک عُمر دیدنم بگذارم...جایی نداشتم..فقط میتوانستم بمانم ،و سفر کنم به خودم!..یک روزآن یک روزها را که شروع شد..برای همیشه غریبه شدنم..سالها خودم را در قالب نظرهای مثبت و منفی دیگران..می دیدم..نفرت انگیز به خودم نگاه میکردم..!دیگر وقتش بود..خودم را باید نجات میدادم!مدتها در مرداب افکار دیگرانولی...چه دیگرانی..!آنهایی که فقط غرق میکردند!و من در این مردابِ افکار!..حیرت میکنم..کِه خسته نمی شوند از این همه (ب
بنام خداوند مهربان
بنده محمد قلیچ خانی هستم فردی ۲۴ ساله و دارای لکنت !! از اون جایی که با لکنت زندگی کردم و روزها و شب ها با هم زندگی کردیم ، قطعا همدیگه رو خوب می شناسیم . پس این شناخت فرصت خوبی شده تا حداقل به اشتراکش بگذارم تا شاید به درد عزیز دیگری هم خورد !
مطالب این وبلاگ ، قطعا در کمتر جایی پیدا می شه و سعی می کنم که وبلاگی با مطالب مفید برای دوستان دارای لکنت به یادگار بگذارم .
امّا تعریفی از لکنت :
لکنت یه اختلال گفتاری هست که باعث تاخیر د
یک روز بارانی پاییزی باشد و یک اتوبوس نسبتا خلوت
از ابتدای ایستگاهش روی صندلی کنار پنجره بنشینم، یک آبنبات با طعم طالبی را بگذارم گوشه لپم، هدستم را از کولهام بیرون بیاورم، وصلش کنم به گوشیام که ۱۰۰ درصد شارژ برقیش پر است، آهنگ مورد علاقهام را پلی کنم، سرم را بگذارم روی شیشه، آهنگ، باران، ترافیک، مردم چتر به دست،تا اخرین ایستگاه با خیال راحت هرچندبار که موزیک دلش خواست ریپیت شود.ایستگاه آخر پیاده شومیک اتوبوس دیگریک آبنبات نعنای
دارم به آدم بهتری در مسیر هدف تبدیل میشوم. امشب مادر گفت:« شقایق سعی کن امسال فرصت رو از دست ندی و برای اپلای تلاش کنی». حرفش یک حالت ملتمسانه ای داشت که از هر جمله ی انگیزاننده موثرتر بود. متوجه شدم حتی با پایه حقوق ۴.۵ مادرم باز خوشحال تر است که من بروم. انگار راستی راستی باید بروم. دارم میروم.
شقایق(همکارم) استعفا داد ماه پیش. امروز بهم پیام داد و گفت عذاب وجدان داره که رفته و من رو دست تنها گذاشته. گفتم نداشته باشه و درکش میکنم. گفت رشته حقوق
خستهام. کلافهام. عصبیام. عصبانیام. عصبانیام.
شصت و هفت روز از آمدنم میگذرد. شصت و هفت روز است خانه نرفتهام. شصت و هفت روز است هربار گفتهام میخواهم بیایم پدرم گفته درست واجبتر است، مادرم گفته یک روزه که فایدهای ندارد، خواهرم گفته دانشگاه بهتر درس نمیخوانی؟ بچههای من مزاحمت هستند!
همهشان فکر خودشاناند. مهم هم نیست من ششصد کیلومتر دورتر ازشان در چه حالیام.
سرما خوردهام. هورمونهایم بهم ریخته. حوصلهام سررفته. تمام
۱:این روزا مدام از خودم میپرسم:تو باهام میمونی نه؟ خودم مدام میگه که اره عزیزم. تا تهش.
۲:از مسافرت خسته شدم. استرس گرفتم که مبادا از انتخاب رشته جا بمانم. مشاور لعنتی ام جواب نمیدهد. دیشب بد خوابیدم. به روانشناسم خبر ندادم که جلسه جمعه را نمیروم. من ترسیده ام. دیشب خواب دیدم موهایم را کوتاه کرده ام اما خودم نمیدانم کی! هی از این و ان سراغ میگیرم که من بااااز کی رفته ام مو کوتاه کرده ام؟
۳:تازه امروز که ما برمیگردیم تهران، شمال افتاب شده.
1-یک دل سیر کافه نشینی بکنم و کافه کتاب بروم و به قدر توان و مکفی بستنی بخورم و نوشیدنی گاز دار سر بکشم.(البته حاصلش کتاب مزخرفی مثل کافه پیانو نشود)
1. هر سال اربعین کربلا باشم.
2-تا حدی که از سرم بیفتد فست فود بخورم، بهترین نوعش را پیدا کرده و با تمرکز بر سرطان به قصد کبد چرب ببلعم.
2. هیچ وقت از ولایت الله خارج نشم.
3-یک شهربازی خوب بروم که وسایلش آن قدر تکان داشته باشند که سلولهای خاکستری مغزم به خاطر خونریزی صورتی شوند، آن قدر هیجانات شدید باشد
با بابک چت میکنم که وسط بحثی تقریبا مهم کانکتینگ میشود. هر چه میکنم بر نمیگردد. نگاهی به چراغهای مودم که از پشت پرده پیداست می اندازم. قطع شده. میخواهم از پشت میز بلند شوم به سراغش بروم که دستم به لیوان چای میخورد. چای سرازیر میشود روی تمام برگههایی که یک ماه هر روز در حال مرتب کردن و پاکنویس کردنشان بودهام. همین یک ساعت پیش آخرین برگه تمام شده. میآیم برگهها را نجات بدهم که دستم به کاسهی آبی رنگ شیشهای شکرپنیرها میخورد،
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
ما صبور نبودیم. حالا هم نیستیم. فقط فهمیده ایم که مجبوریم تحمل کنیم. تحمل کردن با صبر کردن توفیر دارد. پشت صبوری کردن حال خوب نشسته است. اما پشت تحمل کردن بدترین حال و احوال نشسته است. ما تمام این سال ها تحمل کردیم. از آن روزهای کودکی.. تا این روزهای جوانی .. که یکی یکی پشت هم هرز میروند ... خسته ام کرده اند دیگر. بدجور خسته ام کرده اند. دیگر از سن ام گذشته است که این چنین غم های کودکانه ای داشته باشم ... اما ... این غم ها از کودکی با من بزرگ شده ا
اینستاگرام وصل می شود.احتمالا خیلی ها بی خبرند،وگرنه اینستا بمباران می شد با استوری ها و پست های تازه،پس از یک هفته دوری دسته جمعی از آن.
رفته رفته به تعداد استوری ها اضافه می شود.بیشتر پست ها،گله و شکایت آدم هاست از یک هفته ای که بر آن ها گذشت.
برایم پستی از توماس اندرس بالا می آید.یک آن از خودم می پرسم:«راستی راستی چرا دنبالش می کردم؟مدرن تاکینگ را دوست داشتم که داشتم.اصلا الان دیگر مدرن تاکینگی در کار است؟هرکدامشان رفته اند پی کار خودشان.
داشتم تصور می کردم روز محالی را کِ برای آرامش فکری و استراحت اعصاب بروم جایی دور،در سکوت جنگل های بی کس یا هیاهوی امواج دریا،بروم در قرنطینه ای در نقطه ی مقابلِ خانه ام در کره ی زمین،هر جای زمین و آسمان کِ گورم را گم بکنم از هیچ کدامِ این مشغله های ذهنی رهاییم ممکن نخواهد بود کِ نخواهد بود.مثلن در تنهاییِ خود لم بدهم در زیرِ آفتابِ استوا و یا یخ بزنم در سرمای زیرِ صفرِ سیبری یادم خواهد رفت کِ جایی در نقطه ای شبیه وِ وطن سیلی تمام جاده ها را گل ک
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد. انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خوردهی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد ... ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد.
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم
کمد و لباس های پراکنده در اتاق را مرتب و به هشت تا از گلدان ها رسیدگی کردم. باورم نمیشود که همین مختصر کار ، ۶ساعت طول کشیده! سرگیجه دارم و فقط خدا میداند با هر سر گیجه من چه قدر میترسم که مبادا از حال بروم! با سرگیجه ای شدید و تیغ کاکتوس ها توی دست رفتم روی میز و پرده ام را زدم. از نمیدانم کی که مامان شسته بودتش اتاقم پرده نداشت!
حالا علاوه بر مرتب کردن گل و خاک کف اتاق، باید قفسه های کتاب و جینگیل جات را مرتب کنم. دو قفسه زیر استند گلدان ها _ که عمل
عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن ها، عروس را در میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم [تا بمباران نشود]. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می روی؟»
خندید و گفت: «همان جا که باید بروم».
مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی».
ابراهیم سرش را بلند
دوست داشتم ابراهیم وار، بی هیچ شک و تردیدی به میان آتشها بپرم و خنجر بر گلوی عزیزترین اسماعیلام بگذارم و آواره بیابانها شوم و با تبری در دست بزرگترین بتها را بشکنم و بشارت اغیار درباره اسحاقام را باور کنم. سخت اما مومن. طولانی اما باارزش...
این چند روز خوشحال بودم. یعنی اولش داشتم ناراحت میشدم و هورمونها داشتند فوران میکردند که تو گفتی پاشو بیا برویم دور دور. رفتیم، با خوانواده تو. فیالواقع آنجا که ما بودیم، ما خانواده محسوب میشدیم برای دیگران! آن شب خیلی خوش گذشت، علی رغم تمام گرما و گرفتگی های هوا و غریبهگیِ من.
فردا و پس فردایش هم خوب بود. کلا خوب بود، غیر از این هوای کثافت، این تهرانِ کثیف. منی که مجبورم فردا بروم، هم امتحان دارم هم آزمایشگاه. حالت جامد کتاب نخواندم، ه
راه های افزایش قد در یک ماه با متد های پیشرفته و امروزی
افزایش قد در یک ماه با ورزش یعنی اعتماد به نفس ، جذابیت ، خوش تیپ بودن شما را نشان می دهد. تیم مرجع فایل ( فروشگاه فایل مرجع فایل ) لازم دانستند پکیجی به شما عزیزان معرفی کند . قبل از این که شما با روش گرو تالر داینامیک آشنا شوید
راه های افزایش قد با ورزش
چند تا نکته رو صادقانه خدمتتان عرض کنم . راه های افزایش قد در یک ماه
[caption id="attachment_3124" align="aligncenter" width="320"] افزایش قد در یک ماه[/caption]
خیلی
حالا دارم تمام چیزهایی که قبلا میگفتم را ، مثل تنهایی و دلتنگی و افسردگی را با پوست و گوشت و استخوان و هرچیزی که درم هست لمس میکنم با اینکه حرفی ازشان نمیزنم . دارم همهی انها را زندگی میکنم.زندگی ! که حالا حالم ازش بیشتر از همیشه بهم میخورد . زمستان شده، اما هنوز پاییز است. بهار پاییز است ، تابستان پاییز است،زمستان، حتی زمستان که پیشتر دوستش میداشتم حالا پاییزی غمانگیز و افسرده کننده است . میخوام که با کسی حرف بزنم بدون انکه بخواهد به من ث
بنام خداوند مهربان
بنده محمد قلیچ خانی هستم فردی ۲۴ ساله و دارای لکنت !! از اون جایی که با لکنت زندگی کردم و روزها و شب ها با هم زندگی کردیم ، قطعا همدیگه رو خوب می شناسیم . پس این شناخت فرصت خوبی شده تا حداقل به اشتراکش بگذارم تا شاید به درد عزیز دیگری هم خورد !
مطالب این وبلاگ ، قطعا در کمتر جایی پیدا می شه و سعی می کنم که وبلاگی با مطالب مفید برای دوستان دارای لکنت به یادگار بگذارم .
امّا تعریفی از لکنت :
لکنت یه اختلال گفتاری هست که باعث تاخیر د
داشتم تصور می کردم روز محالی را کِ برای آرامش فکری و استراحت اعصاب بروم جایی دور،در سکوت جنگل های بی کس یا هیاهوی امواج دریا،بروم در قرنطینه ای در نقطه ی مقابلِ خانه ام در کره ی زمین،هر جای زمین و آسمان کِ گورم را گم بکنم از هیچ کدامِ این مشغله های ذهنی رهاییم ممکن نخواهد بود کِ نخواهد بود.مثلن در تنهاییِ خود لم بدهم در زیرِ آفتابِ استوا و یا یخ بزنم در سرمای زیرِ صفرِ سیبری یادم خواهد رفت کِ جایی در نقطه ای شبیه وِ وطن سیلی تمام جاده ها را گل ک
استاد قائدی یک پستی گذاشته بود با عنوان "شهروند عاقل". دلم گرفته بود. زیر نوشته اش در بخش نظرات نوشتم: "بعضی وقتها دلم میخواهد عاقل نباشم. نه شهروند عاقل، نه همسر عاقل، نه مادر عاقل. نه فرزند عاقل و نه هیچ چیز عاقل دیگری. دلم می خواهد بی خیالِ همه ی مسئولیتهایم بروم دیوانه وار دیوانگی کنم".
پاسخم داده است: این خودش عین عقل است ...
حسام حسینزاده
چند هفته پیش از اینکه در سال تحصیلی گذشته (98-97) سر کلاس «تفکر و سبک زندگی» پایۀ هشتم بروم، باید طرح درسی برای آن آماده میکردم. خوشبختانه این کتاب که جایگزین «پرورشی» سابق شده است، چنان انعطافی دارد که میتوانید آن را بهکلی کنار بگذارید و همزمان رابطهای بسیار کلان با آن را از دست ندهید. بنابراین، تصمیم گرفتم تمرکز را در کلاس بر «روش مواجهۀ با واقعیت» بگذارم. میخواستم بچهها از خلال یک پروژۀ پژوهشی کوچک که موضوعش را
متأسفانه من سواد روایت ندارم که آنچه که رفت را جوری برایتان توضیح دهم که حس کنید با ما بودید. با من و پدرم. رفته بودیم کوه و آبی از بالای کوه سراریز میشد پایین و آبشاری بالای کوه بود و خودمان بودیم و خودمان. من تنها، خودم و خودم بدون موبایل، بدون اینکه عکسی بگیرم یا فیلمی یا استوری ای یا پست اینستاگرامی یا هرچی. با روسری سبز و سارافون زرشکی و شلوار جینی که از فرط لاغری بعد از افسردگی برایم گشاد شده بود. میرفتیم بالا و بالاتر و پدرم مدام می
با مشاهدهی این خبر سهمگین بر آن شدم تا چند مفهوم جالب را به اشتراک بگذارم تا به خاطر بی تفاوتی عذاب نکشم. مدیر گاج همراه بعضی دیگر ذینفعان حوزهی چاپ کتب کمک آموزشی به قم و نزد تعدادی از آیتاللهها میرود و پیش آنها شکوا میکند که چرا تکالیف درسی میخواهد حذف شود؟ اگر مشتاق خواندن جزئیات خبر هستید میتوانید به آن مراجعه کنید و البته ضمنا حرفهای مستند من تنها مستند به این خبر است که شاید بالا و پایین هم داشته باشد. اما چیزهایی اقصی ن
بعد از مطالعه این مطلب تصمیم گرفتم از این پس به جای فیشنگار اسم خودم رو بگذارم «فیشبلاگر» هم یه ابداع حساب میشه؛ هم اینکه بلاگر بودن درِش مستتره. هوم؟
شاید تا به حال با بلاگرهای مختلفی آشنا شده باشید، اما آیا می دانستید که بلاگر ها انواع مختلفی دارند؟ البته که بلاگر ها میتوانند در موضوعات و تخصص های مختلف رشد کنند اما اکثریت بلاگر ها شامل دسته های زیر می شوند.
بیوتی بلاگر – beauty blogger
فشن بلاگر – Fashion Blogger
بلاگر سفر و گردشگری
پوچ. پوچ. هیچ چیز در ذهنم نیست، فقط دارم کلمه بالا میاورم . خسته ام. انقدر خسته م که نمیتوانم خوب فکر کنم. حتی نمی توانم دیگر به خستگیم فکر کنم فقط عصب هایم چیزی منتقل میکنند که مغزم میفهمد خستگیست. عمق. به من عمق بدهید. میخواهم خفه شوم. از این همه سطحی بودن خسته ام. من فقط دنبال یک عمقم. از اینور و آنور رفتن خسته ام. اصلا میفهمید سطح چه زجریست؟ بگذارید بروم. من، بگذر بروم. خیلی مستاصلم. اصلا فکر نمی کنم مغزی برایم مانده باشد. نمیدانم چه شده. همه ش
اصغر فرهادی در تدارک ساخت فیلمی تازه
اصغر فرهادی سال گذشته در بخشی از گفتوگوی خود با خبرنگار لاناسیون وعده داده بود: «آنچه می دانم این است که به احتمال زیاد فیلم بعدیام را در ایران مقابل دوربین خواهد رفت، برای من بسیار مهم و بهتر بگویم حیاتی است که نه تنها در ایران فیلم بسازم بلکه آنها را در ایران به نمایش بگذارم.»این کارگردان ظاهراً قصد دارد فیلم تازه خود را در ایران بسازد. فیلمی که طبق شنیده ها در لوکیشنهای شهر شیراز کلید خواهد خورد
درباره این سایت